ماجرای اعطای لقب "سیدالاسرا"

ماجرای اعطای لقب "سیدالاسرا"

" ساعت 7 صبح پس از خوردن صبحانه همراه دژبان ارتش به طرف بیت رهبری حرکت کردیم. پس از بازرسی در محل مخصوصی که برای آزادگان در نظر گرفته بودند نشستیم.

ساعت 9 صبح رهبری تشریف آوردند. همه از جای خود بلند شدیم و شعار دادیم. رهبری فرمودند بنشینیم.

سپس امیر نجفی، گزارشی از چگونگی نحوه آزادی آزادگان را دادند و سپس در مورد قدمت اسارت من و اینکه تا آن لحظه طولانی‌ترین زمان اسارت را داشتم، پیشنهاد کردند که مقام معظم رهبری مرا به عنوان «سیدالاسرا» مفتخر نمایند.

مقام معظم رهبری با تبسم و تکان دادن سر تأیید فرمودند. در پایان، امیر نجفی از رهبری خواستند با دست‌های مبارکشان درجات ما را اعطا کنند.

من بلند شدم و خبردار در مقابل ایشان ایستادم. شخصی در حالی‌که سینی در دست داشت و درجات امیری من روی آن بود جلو آمد.

مقام معظم رهبری با دست مبارکشان درجه من را نصب کردند. لحظات بسیار خوب و شیرینی بود. نمی‌توانستم باور کنم، تا دو روز پیش اسیر دست دشمن بودم و کمترین اهمیتی به من نمی‌دادند و حالا با شخصی اول مملکت و ولی امر مسلمانان جهان دیدار کردم.


مصداق آیه شریفه به یادم آمد «عزت و ذلت نزد خداست هر که را خواهد عزیز و گرامی کند و هر که را خواهد خوار و ذلیل نماید».

در خارج از بیت رهبری اتوبوس‌ها آماده بودند تا آزادگان را به شهرهای خودشان منتقل کنند. در داخل اتوبوس، امیر نجفی هدیه مقام معظم رهبری را که یک سکه بهار آزادی بود به آزادگان هدیه کرد.

ناگهان متوجه یکی از دوستان قدیمی (سرهنگ خلبان جلال‌ آرام) شدم که اطراف اتوبوس‌ها به دنبال کسی می‌گردد. پایین آمدم و با او روبوسی کردم. او گفت از طرف تیمسار ابوطالبی فرمانده پایگاه یکم آمده است. او قصد داشت من و دو خلبان آزاده دیگر را با خود به پایگاه مهرآباد ببرد.

سرهنگ آرام در دوران دانشجویی هم‌دوره من بود. او به تعداد ما حلقه گل تهیه کرده بود که آن‌ها را به گردنمان انداخت. سوار نیسان پاترول شدیم و به طرف پایگاه حرکت کردیم.

جلوی در پایگاه، مردم تجمع کرده بودند. با ورود ما گارد احترام خبردار نظامی داد. فرمانده پایگاه جلو آمد و دسته‌گلی به گردن ما انداخت و روبوسی کرد. کارکنان پایگاه که در آن‌جا حضور داشتند ما سه نفر را روی دوش بلند کردند و شعار می‌دادند.

ماشین روبازی برایمان در نظر گرفته بودند. سوار شدیم و در حالی‌که طول خیابان‌های پایگاه راطی می‌کردیم، مردم در دو طرف خیابان اظهار احساسات می‌کردند و شعار می‌دادند "آزاده قهرمان خوش آمدی به ایران." در طول مسیر تعداد گوسفند برای ما قربانی کردند.


خانواده‌ام را در یکی از منازل سازمانی پایگاه مهرآباد اسکان داده بودند؛ لذا ما را تا جلوی در منزل استقبال کردند. همسرم 18 کبوتر به یادبود سال‌های اسارتم تهیه کرده بود تا آن را آزاد کنم. من سر آن پرنده سفید را بوسیدم و در آسمان ایران اسلامی به یاد رهایی خودم آزاد کردم.

مردم تا جلوی پله‌های منزل، مرا روی دوش داشتند. مادرم جلوی پله ایستاده بود. دست و صورت او را بوسیدم و لحظاتی تن ضعیف او را در آغوش گرفتم. خستگی سال‌های اسارت از تنم درآمد و به همراه او به طبقه پنجم رفتیم.


همسرم خانه را قبلاً برای پذیرایی میهمانان آماده کرده بود. رفتم گوشه‌‌ای نشستم و خدا را شکر کردم که حالا دیگر در منزل خود و در کنار خانواده‌ام هستم.

تعدادی از همشهریان و دوستانی که در عراق با هم در یک سلول بودیم برای دیدنم آمده بودند. تعدادی از خانم‌ها می‌آمدند و مرا می‌بوسیدند ولی آن‌ها را نمی‌شناختم. به یکی از نزدیکان گفتم: نامحرم نباشند؟ او گفت: این‌ها خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌های تو هستند که در نبود تو به دنیا آمده‌اند.

روز دوم ورودم بعدازظهر، تیمسار شهبازی- ریاست «وقت» ستاد مشترک- به همراه فرماندهان سه نیرو برای دیدن من به منزل آمدند. از فردای آن روز دعوت‌ها و مصاحبه‌ها و گفتن خاطرات در محافل و مجالس شروع شد و هنوز هم ادامه دارد.

اما انگیزه‌ای که باعث شد خاطراتم را بر روی کاغذ بیاورم؛ اول اینکه نمی‌خواستم این دوران را فراموش کنم. می‌خواستم هر از چند گاهی این مطالب را بخوانم و به یاد بیاورم که چه روزهایی بر من گذشته است.

دوم اینکه می‌خواستم بنویسم تا برای تاریخ ایران و نسل‌های آینده بماند و بدانند امنیت، آزادی و استقلالی را که دارند به بهای خون پاک شهیدان و جانبازان عزیز و گرامی و همچنین تحمل سختی‌ها، اهانت‌ها، کتک خوردن‌ها و هتک حرمت آزادگان عزیز و صبور به دست آمده است.

از همه این‌ها بالاتر، صبر و بزرگواری خانواده معظم شهیدان، جانبازان، آزادگان و مفقودان است که با روحیه‌ای در خور تحسین این آزمایش الهی را پشت سر گذاشته، پیروز و سرافراز جاودان تاریخ شدند.


من روزی هزاران بار خدا را شکر می‌گویم که این توفیق را به من عنایت فرمود تا در کنار خانواده‌ام باشم. همسری که در اثر صبر و خون دل خوردن در مدت 18 سال آن قدر اعصابش ضعیف شده که کوچک‌ترین ناملایمات او را از مدار عادی خارج می‌کند؛ بدون این‌که خودش متوجه باشد.

پسری که روزهای اول مرا به اسم حسین صدا می‌کرد، هم‌اکنون روز به روز بهتر یکدیگر را درک می‌کنیم.

مردمی مهربان و قدرشناس که هرجا مرا می‌بینند احترام می‌گذارند و سپاس می‌گویند و با صحبت‌های پر مهر و محبت خود، روحی تازه و انگیزه‌ای جدید برای خدمت به جامعه در من ایجاد می‌کنند.

دوستان و همکارانی با وفا و صمیمی که حتی اجازه آوردن یک فنجان چای را به من نمی‌دهند.

روزها را در کنار این عزیزان سپری می‌کنم و هر روز که می‌گذرد بیشتر به ایران، مردم و این فرهنگ علاقه پیدا می‌کنم و به یاد فرمایش حضرت امام‌(ره) می‌افتم که فرمودند «این جنگ نعمت است.»

 برای من نعمت این جنگ، آموختن، زندگی کردن و قدر دوستان، آشنایان، خانواده و نعمت‌های الهی را دانستن بود.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 5 بهمن 1392برچسب:آزاده + حسین لشکری + سیدالاسرا + کاوشگر روز, ] [ 8:18 ] [ رضا ملک زاده ]
[ ]